عكس بعدي

ماهك طاهري
taheri_m@Rayvarz.com

عكس بعدي


ماهك طاهري

مادر بزرگ مي زاييد؛ هر سال و هر بار شكم از بچه خالي شده اش ، بزرگ تر سر جايش مي ماند؛ آنقدر كه حالا يك شكم داشت كه انگار يك بچه تويش جا مانده باشد . سينه هايش به مك زدن آنقدر راه رفته بود؛ عين دو بادكنكي كه بادشان خالي شده باشد؛ با نوك گرد شده اش، لميده ي هميشگي اين شكم گنده بود . توي حمام اگر مي ديديش ، انگار مي توانستي رگهايي را ببيني كه از تويشان شير آمده بود و دنبال چهار دست و پا رفتن دايي رضا و مامان فريده دويده بود . دايي رضا از همه بيشتر شير خورده بود. دو سال تمام . و بقيه شير به شير بودند. بين مامان فريده و خاله فاطي يك خاله ديگر هم بود كه مرده بود به بچگي ؛ آن وقت هايي كه مرض زياد بود. وبين دايي علي و دايي رضا هم يك خاله ديگر بوده به اسم خاله شوكت كه مي گفتند خيلي خوشگل بوده ؛شبيه دايي علي ،بور و سفيد عين قرص ماه و يكبار از بغل دايي مرتضي پرت شده پايين و تمام . يك دايي ديگر هم بوده كه به وبا رفته آن سالها كه واكسن نبوده و اگر همه اينها را پشت هم بگذاري ؛مادر بزرگ همين طور زاييده از يازده دوازده سالگي تا وقتي خاله عشرت عروسي كرده و مادربزرگ ، دايي اصغر به شكمش بوده و خاله عشرت به او گفته كه ديگر نبايد با خاله عشرت بچه بياورد و زشت است و مسابقه مادر ـ دختري بد است و مادر بزرگ كه ديگر نزاييد ؛ شكمش همين طور آماده زاييدن ماند.

مادر بزرگ حجش را هم رفت و مرد . بچه ها همه رفته بودند سر خانه و زندگيشان و مادر بزرگ ، انگار كار ديگري نداشت . اينطوري شد كه مادر بزرگ دعا كرد و مرد. شش سا ل پيش بود. همه پچ پچ مي كردند كه مادر بزرگ از دايي رضا نا راضي بود . مادر بزرگ ساكت مانده بود وسط تصميم مراسم تشييع و شب سه و مسجد و آگهي و گريه . شكمش همچنان بزرك بود از زير همان پارچه اي كه رويش انداخته بودند . ساكت بود،مثل هميشه و بر خلاف اين سالها خانه ،جنب و جوش مرده اي راداشت كه هنوز خاك سرد، رويش نرفته.

تا شب هفت كه همه رفتند سر خانه زندگيشان و ما برگشتيم تهران و تا چند وقتي، به خواب يكي دو نفر آمده بود .يكبار گفته بود كه جايش خوب است و فقط كمي سرش درد مي كند و تعبير كرده بودند كه نذر دارد ؛ بر آورده نكرده است و همه يادش مي كردند و مادر يك پنج شنبه حلوا پخت؛ به يادش ،از اين حلوا زردها و خاله نرگس گفت كه حلواي مامان فريده، حرف ندارد و بايد حلواي او را هم بپزد و مامان فريده گفت: خدا نكند .بزرك مايي. خدا سايه ات را از سر يجه ها كم نكند. نور خانه اي و خاله نرگس كه خاله كوچيكه مامان فريده است گفت: راهي است كه همه بايد برويم و چه كاري توي اين دنيا داشتيم جز آنكه گناهانمان بيشتر شود و مي گفت دلش مي خواهدبرود



مرگ پدر بزرگ، انگار ضرب مرگ مادر بزرگ را گرفته بود . پدر بزرگ كه مرد؛ مامان فريده و خاله عشرت، يكسال تمام لباس سياه پوشيدند و ما مهماني نمي رفتيم و هر چيزي قدغن بود جز مرگ پدر بزرگ و ما يكسال بعد از سال پدر بزرگ خانه ي خاله فاطي نرفتيم چون احترام سياه پدر بزرك را نگه نداشته بود و رفته بود مهماني. اما مادر بزرك كه مرد همه گفتند براي پدر هر چه كرديم مگر برگشت كه مادر برگردد و سياه شكون ندارد. سياه روي سياه مي آيد و گور پدر مردم كه هرچه بخواهند مي گويند . هيچكس خون خودش را براي حرف مردم سياه نمي كند. و اينطوزي مادر بزرك كه مرد؛ همه رفتيم خانه ي خودمان ، بعد از شب هفت . هر كس كاري كرد .ما يكي از آن عكس هاي جدي مادر بزرگ را بزرگ كرديم ؛ زديم به ديوار كه من زياد خوشم نمي آيد: مال حج رفتنش بود .انگار بار اول است دوربين مي بيند و سرش را انگار با روسري چهار گوش ، قاب كرده است . بزرگي شكمش توي عكس از چشمهاي مهرداد هم پنهان نماند. مامان او را دعوا كرد .

خاله عشرت خوابش برده است . و اتوبوس همين طور راه مي رود و ما دو تايي داريم مي رويم كه وسايل مادر بزرگ را بدهيم به كميته امداد و برگر ديم و خاله مي گويد معلوم نيست اصلا، چيزي سالم مانده باشد.

خاله مي گفت لباس هاي مادر يزرگ را همان موقع كه مرده، داده اند به فقير فقرا . ميگفت : ميگويند خوب نيست لباس مرده، توي خانه بماند . خاله هم نمي دانست چرا ؟

خانه مادر بزرگ به همان شكل هميشگي تابستان هاي هرسال باقي ماند تا مادر بزرگ مرد. ديوارهاي آشپز خانه تا نيمه سيمان بود و بعد كاشي بالا رفته بود؛ كاشي سبز ،عين ديروز يادم مي آيد و تويش لوزي لوزي كاشي هاي گلدار گذاشته بودند .

يك گاز چهار شعله بود كه وسطش يك زنگ داشت كه يكي دوبار از مامان فريده پرسيده بودم براي چكار است و الان يادم نمي آيد .يك سفره پر از نان كه بقچه بود كنار گاز و كتلت با گوجه سرخ كرده .

يك دستكاه مخصوص براي چاي داشت :يك ميز پايه كوتاه چوبي و يك سماور بزرگ نفتي كه دود بدنه اش را سياه كرده بود يك سيني زيرش و يك كاسه طلايي جلويش. چاي هميشه بود و هر كس كه چايي اش را مي خورد از آب داغ سماور مي ريخت روي آن و توي كاسه طلايي مي گرداند و مي گذاشت توي آبكش براي چايي بعد .قور ي پر از عكس زنهايي با دامن پف پفي بود كه من فكر مي كردم پرنسس هاي فرانسوي هستند . بچه تر كه بودم فكر مي كردم كه هر چيني كه از اين عكس ها داشته باشد گران قيمت است و هنوز نمي دانم كه دقيقا درست فكر مي كردم يانه و عيب آن همه خوشگلي، دسته اش بود كه با كاموا وصل مي شد و از همه اينها هنوز، انگار بخار چايي بلند مي شود .


مادر بزرك جوراب استارلايت پشت درز دار مي پوشيد : مشكي بلند و از پله ها كه بالا مي آمد خودش را كج مي كرد و بالا مي كشيد دايم كوچكترها را از دايي و خاله بگير تا نوه مي فرستاد دنبال جوراب هايش كه پشت يك پشتي جاسازي كرده بود تا وضو بگيرد. يك ليست دستورات هميشگي داشت :يك ليوان آب براي دوا يا جوراب هايش كه همين جا گذاشته بود و حالا نبود و هميشه بي موقع گير مي داد و درست هم،آدرس هيج چيز را درست نمي داد . به اين آدمها يك چيزي مي گويند كه اگر پشت مرده بگويي بد مي شود . از همه بدتر چادرش بود كه انگار ما آب كرده بوديم توي زمين!

به خاله مي گويم يادش مي آيد كه مادر بزرگ هميشه يك سنجاق قفلي بزرگ به زير پيراهنش داشت ؟ خاله مي خندد مي گويد : خدا بيامرزد . و به خانم صندلي بغل دستي مي گويد . خواهر زاده ام است .مرا مي گويد و اضافه مي كند كه من ياد مادر بزرگم افتاده ام . اين كه ما داريم مي رويم اسباب و اثاثيه مرحومِ مادر بزرگ را به كميته امداد بدهيم و آن خانم مي گويد خدا او را با امام زمان محشور كند يا يك چيزي مثل اين . خلاصه دعايي مي كند و خاله به او پسته تعارف ميكند.

يكبار من وليلا يك طرف شيريني خوري را زديم و شكستيم . مادريزرگ فحش مان داد . زير لب و به مامان و زندايي گفت كه بيايند ما دو تار ا جمع كنند و به مامان و زندايي هم فكر مي كنم فحش داد و الله اكبرش را از اول گفت . و باصدايِ يواش بلند شده گفت كه ما بفهميم و دور شويم .ما نفهميده ، تابستان تمام ميشد .مادر بزرگ روز آخر پشتمان آب مي پاشيد و براي رفتنمان گريه مي كرد.



خاله تمام كارها را ظرف يكروز راست و ريست كرد .اول سمسار آورد كه نشد . آنها قيمت ندادند . بعد رفت دنبال وقف ،كار شناس آمد . صورت كردند . يك ظرف شيريني خوري ، يك سرويس نقره چايخوري و يك روتختي كه گل وبته دست دوز داشت ، يك پارچ وليوان كه چهار تا از ليوانهايش مانده بود و خاله مي گفت اينها چيني قديم است وقتي مي شكند ؛مثل پودر مي شود را نگه داشت براي خاله ها، يادگاري و بقيه را وقف پدر بزرگ كرد و صورت گرفت كه آورديم تهران، بغير از رختخواب ها كه بو گرفته بودند وخاله رويش نشد به كسي بدهد .
يك عكس پدر بزرگ و مادر بزرگ و دايي رضا با كله تراشيده و خاله عشرت با چادر گل گلي هم بود كه پشتش عكس امام رضا را اضافه كرده بودند ، خاله آورد تهران و اشك همه را در آورد . همه گفتند :چه روزهايي بود! اين عكس را خاله عشرت برداشت .خاله عشرت از همه بزرگتر است .

(اسفند 80ـ آبان 81 )

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30184< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي